محسن توحیدیان ▪️
در باغ ماهان لطيفهها رانديم. شب با سوسوی داغ گيلاسها از لابهلای شاخهها میگذشت. ماهِ تمام بر جوانی ما كمان میكشيد. سيگارها به ديوارهی تاريكی بوسه میزدند، مرغ حق با چشمانِ پرسان، خطهای مهيب آتش را تو میكشيد، به چينه و سرنوشت بدل میكرد. همهچيز در نهايت سرخوشی و گستردگی بود و مرگ در مزرعهی همسايه كه آنسوی جوی خشكيده بود، شبدرهای نورسته را لگد میكرد. بيرون از شعاع اشارات ما و مخفی از دانههايی كه در بشقاب میجستيم. آتش كه بالا گرفت، يكی از ما خواست ترانهای بخواند اما ترانه در دهانش وَرَم كرد. چيزی در گلويش بههم پيچيد. سرش را بالا آورد. گفت «نمیتوانم. نمیتوانم اين ترانه را تا آخر بخوانم.» بعد، از جا بلند شد و به تاريكی رفت. هيچكدام ما نمیتوانستيم ترانهی او را بخوانيم. ترانه با خودش چيزی داشت كه اگر كسی میشنيد بايد به تاريكی میرفت و با چيزهايی آشنا میشد كه برای خودش هم نبايد تعريف میكرد. يك ساعتی كه گذشت، از تاريكی برگشت. آمد سر جايش نشست و مثل همهی ما به آتش خيره شد. كسی حرفی برای گفتن نداشت. میدانستيم كه او میتواند يك آدم ديگر باشد، چون او تازهنفس از تاريكی برگشته بود. ما در باغ ماهان از عشق سخن رانديم، مرگ را تارانديم اما، درختان مرده در اجاقمان خاكستر شدند.