تام ویتس | ترجمهی محسن توحیدیان ▪️
هنگامی که یک پسربچه بودم
ماه
مروارید بود و
خورشید
یک تکه طلای زرد
هنگامی که یک مرد بودم
باد سرد میوزید و
تپهها وارونه بودند
اما اکنون که رفتهام
دیگر جایی نیست که مرا بازگرداند
به دنیای خوب قدیمی
در پایان اکتبر
بهسوی خانه پرواز میکنم
و در راهی پرپیچ و خم سرازیر میشوم
کلاغان هراس، پوشیده در جامههای ژنده
کنار کشتزاری که من آنجا خوابیدهام
و من اکنون چیزی ندارم
مگر گریبانی
پر از گلهای روی مزارم
آه اما تابستان گذشت
و من آن را خوب به خاطر دارم؛
بازگشتن به دنیای خوب قدیمی