عهد عتیق | به فارسی محسن توحیدیان ▪️
روزگاری مردمان تمامی دنیا به یک زبان سخن میگفتند و در دهان تمام آنها همان واژهها بود. چون به شرق رفتند، دشتی یافتند به سرزمین «آرام» و همانجا ماندند. پس به یکدگر گفتند:
«بیایید خشتها بسازیم و به آتش محکم کنیم.»
در آن سرزمین، خشت را بهجای سنگ، و قیر را بهجای ملات در کار میکردند.
و گفتند:
«بیایید بنا کنیم شهری بزرگ و برجی در میانهی آن که بر آسمان سر فرازد. و چنین شهری ما را شهرت دهد و در امان میدارد از آوارگی در جهان.»
و اما پروردگار بهزیر آمد و تماشا بکرد آن شهر و برج را که میساختند. به خویشتن گفت:
«بنگر، مردمان یکتناند و به یک زبان نیز سخن میگویند. پس از این ایچ کار نباشد که از ایشان نیاید! بیا که آنان را به «زبانها» پریشان کنیم تا یکدیگر را در نیابند.»
پس چنین بود که پروردگار آنان را به جهان آواره کرد و آن شهر ناتمام ماند. و چنین است که آن را بابل گویند که در این مکان پروردگار مردم را به درآمیختن زبانها پریشان کرد. و چنان بود که آنان را پراگنده کرد در سراسر دنیا.