محسن توحیدیان ▪️
از گمکردن چیزها، از گذاشتن آنها در مکانهای عجیب دانستم که ارتباطم با واقعیت از دست رفته است. از اینکه باید آنها را با تفأل و رنج پیدا کنم. از درهمشدن تاریخها، نشانیها و شمارهها در ذهنم. از پیدا کردن آنها در جاهایی که نمیشناسم. به دنبال کلیدها، کیفها و برگههای هویت که نشان میدهند در واقعیت به ثبت رسیدهام میگردم. به دنبال کلمهای که مرا در وجود اثبات میکند. به دنبال حروف غریب اسمم و شمارههایی که آغاز مرا نشان میدهند. نشستم و فکر کردم که چجور بر لبههای واقعیت ایستادهام و تیزیِ کنگره پاهایم را زخمی میکند. که چجور سر در پی کلمهای گذاشتهام که شهادت میدهد در ادارهای محقر به ثبت رسیدهام. سر در پی شمارهای که آن را میشناسم، اما به خاطرش نمیآورم. سر در پی لقمهای اندوه، در ساعات سپیدهدم. در ساعاتی که باید کلیدهای گمشده، مناسبتهای از یادرفته و تاریخهای ورود و خروج را در خودم به خاطر بیاورم… پیامی مرموز را چندباره میخوانم. پیام را مردی فرستاده که او را نمیشناسم. نوشته اسمش «آشوین» است و هنوز هم مرا از یاد نبرده است. نوشته محسن عزیز! اگر بتوانی باز هم برای دیدن من و همسرم به هندوستان بیایی بسیار خوشحال خواهیم شد. مردی سی و چندساله است و یقهی پیراهنش را تا دکمهی آخر بسته. عینک کشیدهای به چشم دارد. به آشوین مینویسم تو دیگر چه خری هستی؟ من هرگز در هندوستان نبودهام. آشوین مینویسد دیوانهوار عاشق این روحیهی طناز من است. به او مینویسم بله. من روحیهای طنازی دارم اما بهعمرم هندوستان نبودهام. آشوین عکسی دونفره را نشانم میدهد که من و او را در تاجمحل نشان میدهد. روز باشکوهی است و ما دست در گردن هم لبخندهایی مصنوعی میزنیم. آسمان ابری پشت سر پر از پرندگانی است که بر فراز تاجمحل چیزهای نامفهوم میکشند. گویا عکس را زنش برداشته. با لباسهای هندی و یک خال قرمز بین ابروهایش. شاید وقتی عکس را میگرفته از درون قلبش یک ترانهی هندی میخوانده و آن ترانه از لای سینههایش مثل یک زمزمهی دلآشوب بیرون میآمده. آشوین مینویسد یادش به خیر. حالا درست ده سال از آن روز میگذرد. یک عکس دیگر هم نشانم میدهد. من و او و زنی با ساری آبی و یک خال قرمز بین ابروهایش. اما شبیه زنی نیست که آواز بخواند. شاید زنش باشد. همان روز یا یک روز دیگر است در خیابانی شلوغ که معلوم است پر از بوی ادویه و اینجور چیزهاست. آشوین از من قول میگیرد که خیلی زود به دیدنش بروم. خداحافظی میکنم. به او قول میدهم که حتمن حتمن در اولین فرصت به دیدنش بروم. به او مینویسم من عاشق هندوستانام. تاجمحل یکی از آن جاهایی است که باید ببینم. باید تنی به آب رود گنگ هم بزنم حتا اگر بیش از اندازه گلآلود باشد و از ایمان و چیزهای دیگر خالی شده باشد… کتابها را در کابینت آشپزخانه پیدا میکنم. خودکارم را در گلدان پیچکها و از پنجره میبینم که برگههای هویتم را باد به دوردستها میبرد. خبر گمشدنم را به آشوین مینویسم و او فقط از آن شکلکهای بیمعنی میفرستد. بله من طنازم. خیلی هم. اما دیگر خودم را نمیشناسم.