ترجمهی محسن توحیدیان ▪️
دو خورشید
دو خورشید خاموش میشوند، خدایا امان بده!
یکی در آسمان و دیگری در سینهام
چگونه میتوانند آرامام کنند؟
هنگامی که دیوانهوارم سوزاندند؟
هر دو سرد میشوند
و دیگر چشمها را نمیزنند!
و آنکه گرمتر است،
پیشتر میمیرد.
۶ اکتبر ۱۹۱۵
روان
فریبات نمیدهم، در خانهام
خدمتکار نیستم، شرابی نیاوردهام
من شور توام! یکشنبهی تعطیلات!
روز هفتم تو، بهشت هفتمات!
آنها سنگ آسیابی به گردنم بستند (۱)
و روی زمین برایم سکهای ناچیز انداختند
ای عشق من! هیچ میدانی؟
من پرستوی توام! روانت!(۲)
آوریل ۱۹۱۸
(۱) اشاره به باب هجدهم در انجیل متی: (۶) «هرکه سبب شود که یکی از این خُردان که ایمان دارد لغزش کند، او را بهتر آن باشد که سنگ آسیابی بزرگ به گردنش بسته در اعماق دریا غرق شود! (۷) وای بر این جهان به سبب لغزشها! زیرا هرچند که لغزشها اجتنابناپذیرند، اما وای بر آن که آنها را سبب شود!» (۶:۱۸)
(۲) شعر با نظر به دو شعر «روان» و «پرستو» از ماندلشتام سروده شده است. شعر پرستو در کتاب دوم ماندلشتام به نام «تریستان» آمده است.
به وقت مردن
به وقت مردن نخواهم گفت: «من بودم»
بیافسوس، بیآنکه سرزنش کنم.
چیزهای بزرگتری از توفان عشق
و بازیهای هوس در این جهان هستند
اما تو
ای بال شکسته بر سینهام!
ای مکافاتکشیدهی الهام من
تو! دستور میدهم: باش!
راه گریزی نیست که سر بپیچانی.
۳۰ ژوئن ۱۹۱۸
دوستم میداشتی
تو دوستم میداشتی با فریبِ حقیقت
و حقیقتِ فریب
دوستم میداشتی
فراسوی مرزهای تنم
تا فراسوی آسمانها
تو
همان که دوستم میداشتی تا همیشه
دست راستت به خداحافظی تکان میخورد
تو
همان که دیگر نمیخواهیام
حقیقت در شش حرف: بی دروغ!
۱۲ دسامبر ۱۹۲۳
از نفس افتاده
غافلگیر شدم، غافلگیر شدم
خیالبافی در روز روشن
کسی نمی تواند خفتهام ببیند
اما آنها دیدند که از نفس افتادهام
و چون روز روشن
رویاها در برابر چشمانم بودند
آه شب، اکنون اینجا دراز کشیدهام بیقرار
و چون سایهای مغموم، از نفس افتاده برمیخیزم
بر بالین یارانی که خوابیدهاند.
۱۷ تا ۱۹ می ۱۹۲۰
گل
سبکسرانه، به چیزی اندیشهکردن
چیزی پنهانی، گنجینهای مدفون
گام به گام، ذره به ذره.
به وقت فراغت
گلها را چیدم
چنان که در یک روز خشک تابستان
به وقت کاشت
مرگ به غفلت
گلی میچیند
گل مرا.
۵ تا ۶ سپتامبر ۱۹۳۶
پاییز
هنگام که نظاره میکنم برگها را
که پرواز میکنند و
سنگفرش قدمهایم میشوند
جارو میشوند
چون هنرمندی که اثرش را به تازگی به پایان برده است
اندیشه میکنم
(با چهرهای اندیشناک
آن چنان که کس دیگری چون من نیست)
که چگونه برگی این اندازه زرد، زنگزده
میتواند بر تاج پادشاهی بماند؟
از یاد بردهام.
۲۰ سپتامبر ۱۹۳۶
حقیقت
حقیقت نزد من است! دیگران را انکار کنید!
کسی نیازمند ستیزه نیست
برای چه؟
به خاطر شاعران، افسران، عشاق؟
نگاه کن: غروب است
ببین که شب فرا میرسد
آه باد میوزد، زمین از شبنم خیس است
آه، برف ستارگان را در حرکت منجمد میکند
و ما عنقریب در خاک خواهیم خفت
مایی که آن بالا به یکدیگر اجازهی خفتن نمیدادیم.
۳ اکتبر ۱۹۱۵