اینقدر از خودم، اینهمه از تو
چه باید داشته باشم
جز این قدر از خودم
این همه از تو
و غیر از این قناعت
كه درك هستی را ممكن میكند
فهم زیبایی را میسر
من ابدن از بدن عقب نمیافتم
كه بیفتم به روزمرگی
و به آغوش مرگی
كه در پاساژها پرسه میزند
در موجها و كانالها قدم
هنوز
از ریخت صدای تو سرشار میشوم
از شكل فنجان و خردهریزهای دور و َبر آن
و از طرز رفتار برگی با
خودش در باد
وقت به جای خود
طعم چای
و همینقدر از مزمزهی مزهی زالزالك و ازگیل نیز
در جایی از ذهن سحر را دارم
دریا
ساحل شنی و قایقهای وارونه
وزش نسیم
اسمم را در صدای تو
زیرپوشهای پراكندهی هر دو
چه باید داشته باشم
جز این قدر از خودم
این همه از تو؟