محسن توحیدیان ▪️
⌘ دهشتِ بزرگِ زیستن در کهشکانِ راهِ شیری این است: آنکه بر گردنِ بیگناهان کارد میکشد، همان کودکی است که در گهواره میخندد. آنکه به شکنجه و کشتن فرمان میدهد، همان طفلِ شیرخوارهای است که در گهواره تاب میخورد و او را عروسکی و پستانکی است. این بالاترینِ دهشتهاست. دستهی تبر، روزگاری دانهای کوچک بوده است. ما و جهانِ شَر از یکی ریشهایم و هردو از یک آب عفن مینوشیم. این سرودی است پرداخته از اندوه که من آن را چون سینهریزی به گردن آویختهام.
⌘ در تباهیِ روزگارِ بیبنیاد، آنچه اندکی تسکینم میدهد، شبهعلم است. شبهای بسیاری خودم را به خانه رساندهام برای دیدن آن «عوضیها» که چپیدهاند در شورلت لکنتهی گپی و در تاریکی جادهمخصوص بهسمت کرج میرانند. همیشه دلتنگ آنها هستم. جایی برایم باز نمیکنند اما من دکمهای زیرِ فرمانام که با آن احتمالِ حضورِ مرگ را اعلام میکنند. نیمهمدهوش میرانند و چراغهای پرنور ماشینهایی که از روبهرو میآیند، چراغهایِ اندیشناکِ شبهعلماند. اگر پلیسها و افسرهای چلغوز بگذارند، آنها خوابآلود و حراف میروند تا نگذارند آن عوضیهای دیگر، تخمهای والاس را بکشند. وه چه دلگیر است پاییزِ ناپدید. پاییزی که حالا فقط بویی است در خاطرهای.