محسن توحیدیان ▪️
□ چه میلرزیدی پسر. چه دندانهای لرزانی داشتی ای پیک مطبخ شهرک دانشگاه. شامی را که آوردی، آن کوفت را چند ساعتی در آشپزخانه رها کردم. در را بستم و رفتی اما چشمهایت، آن چشمهای بیمار و آن نفسهای بریده، آن کفشهای خیس یخزده در نظرم ماند. چه میلرزیدی ای پیک بیمار شهرک دانشگاه و چه خبر نداشتی از دل نازک من.
□ نمیتوانم جهانوطن باشم. همین زبانی را که میدانم و همین وطن ویرانی را که میشناسم، یک اتاق در همین نقطه و ذهنی شعلهور در زمان جاری. نمیتوانم کاری برای نزدیکترین دوستان زندانیام بکنم. توانایی تسلای غمزدهای را ندارم و اگر پیرمردی چند دقیقه بیشتر کنارم بنشیند، بهگمان اینکه در آستینش شنود گذاشتهاند از محدودهی او میگریزم. نمیتوانم برای آزادی مسلمانان اویغور یا مرگ سیاهان امریکا هشتگ بزنم. برای خواندن شعرها و نوشتهجات این چنددههزار شاعر و ترانهسرای گرسنه وقت ندارم. برای سگهای شَل و ولگرد که میدانم چه موجودات درست و توسریخوری هستند کاری نمیتوانم بکنم. برای آدمهای بدهکار محلهام و برای نسناسهایی که میشناسم. سادهانگاری است که بگویم جهانوطن یا گیاهخوار یا مدافع چیزی هستم. سنگر و پشتهای برای دفاع ندارم. در عقایدی که داشتهام ترک افتاده است اما خاطرم نیست چه اعتقاداتی داشتهام. گربهبازی و یوگا را خوش ندارم و وزنم از نود گذشته است. دیگر نمیتوانم هر کتابی را بخوانم. بیشترشان را بو میکشم. بوی بیشتر کتابها یک چیز است: «من آدم مهمی هستم.» شصت و سه یا هفتاد درصد کتابها همین بو را میدهند. نویسندهها و شاعرهای «گاهی شعر»، «گاهی ترانه» را از هفتصد متری میشناسم. درهای بیلولا را باز نمیکنم. فقط به آدمهایی زنگ میزنم که هنوز به مرحلهی «من شاعر بزرگی هستم.» نرسیدهاند. از آدمهای دانشگاه، دکترها و خصوصن دانشجوهای ارشد به بالا میگریزم. جانورهایی میانشان دیدهام. از مدیرها و مقاماتی که لب دریا میروند بیزارم. از بچههای آنها و خصوصن پسرهایشان بیشتر. وقتی آنها را میبینم راهم را کج میکنم. نمیدانم چطور میشود این موجودات را میسازند. کچلها را دوست دارم. از آنها که مینویسند: «درودا و سرودا مهربانویم!» بیزارم. از مهربانوها بیشتر. ایستادن در بالکنهای تنگ را دوست دارم. تکیهدادن به دیوارهای سیمانی و نوشتن بر کاغذهای نرم را. جهانوطن و فعال حقوق بشر را نه. فکر میکنم بیشترشان از جیب پرپول و وقت زیاد به سرشان میزند.