چکاوک صبحانه سنگی که میشکند چکاوکِ صبحانه است زیر دندان سرود میخواند و پیرمردان در باغ مجاور سر تکان میدهند این همان روز دیگر است بهدور از اسبها به دور از شمعدانیها که در فاصلههای بین ستارهای رستن و بازشدنِ گلهاشان را نمیبینیم من و دژخیمی که در پیراهن است بر پیشانی فصل و بر … بیشتر بخوانید “سه شعر از محسن توحیدیان” »
برچسب: توحیدیان
شعر
یادداشت
برج بابل را بنا کردند تا از آن بالا بروند و به بهشت برسند. بعد از توفان بزرگ، آنها در شنعار گرد آمدند و چون به یک زبان سخن میگفتند، شهری بزرگ بنا کردند و در میانهی آن برجی ساختند که سر در ابرها برده بود. یهوه که به نظارت پایین آمد، از یکرنگی و … بیشتر بخوانید “برج بابل” »
یادداشت
مادر خانواده یک پایش کوتاه بود. پدر خانواده کور بود و دختر نوجوانشان سندروم داون داشت. در تخت طاووس و زیر آفتاب نیمروز میخواستند هرجور شده بروند آنطرف خیابان. به هم پیچیده بودند. پدر از وحشت گمراهی در تاریکی پشت پلکهایش و دختر از هراس موهومی که خشونت ماشینهای خیابان به دلش انداخته بود. مادر، … بیشتر بخوانید “جوخهی عجیبها” »