محسن توحیدیان ▪️
هجدهساله بودیم و آنها گلوی تو را فشار دادند. گلویِ برگِ گُلت را فشار دادند و به تو گفتند مادر و خواهرت را به خانه میبرند تا با آنها باشند و مثل بدکارهها با لباس کم و درد زیاد در خیابان رهایشان میکنند. به تو گفتند هرکسی را با خود به هر کجا که بخواهند میبرند. به تو گفتند کمر و دستهایت را میشکنند، خانوادهات را به آتش میکشند، چون کاغذی پوستت را پارهپاره میکنند و به باد میدهند. گفتند همانجا کنار مردههای دیگر خاکت میکنند و روی مزارت نشانی نمیگذارند تا پدرت که تا خروسخوان خیابانهای پشت بیمارستان را جارو میکشد، نتواند مزارت را پیدا کند و تا ابد سرگردان گورستانها بماند. دیدم که دستهایت روی بازوهای آنکه گلویت را فشار میداد از حرکت افتاد و چشمهایت که چشمهای فرشتگان بودند در حدقهها خشکیدند. دیدم که چشمهایت سرخ و آبی شدند. از اشک گُر گرفتند. دیدم که چشمهها خشکیدند و مردمکها به ستر مژههای زیبایت رفتند. دیدمت که چون نهالی شکسته تو را به کناری انداختند، اسیتشن سفید را روشن کردند، نور چراغهای استیشن، چشمهای مرا و ظلمت پشت درختها را سوزاند، و تو با چشمهای فراخَت به چراغهایِ استیشن خیره شدی و آنها وزنِ یک استیشن را با چهار مرد و چهل میلیون تُن الکل از روی جنازهات عبور دادند… از روی صورتت که صورت فرشتگان بود گذشتند… از روی تنهاییات در آن شهر غریب… از روی بالهای در هم شکستهات که تاوان اندوه و عشق آدمی بود و از روی هجدهم فروردینماه یکهزار و سیصد و هشتاد و دو، در بامدادی که سربازانش بیقرار رفتناند و پیرمردی کمرشکسته، خیابانهای حوالی بیمارستان را جارو میکشد. نفس… برای ساعت چهار. برای بدن بیچهرهات و رد پنجههایی که آفتاب تنت را در ابر کبود مصیبت پوشاند. برای رفاقت که ساده بود، اما مرگ، رفاقت نمیدانست… برای بلور خون و اشک در حدقههایت وقتی دور شدن استیشن سفید را در سیاهی گورستان تماشا کردی.