محسن توحیدیان ▪️
به کتابفروشی بزرگی رفتم که هجدهسال پیش از آنجا کتاب میخریدم. از جوش و رونق افتاده بود. به فروشنده که پسرک کمحوصلهای بود گفتم من هجده سال پیش از شما کتاب میخریدم. اما شما اینقدر جوان نبودید. گفت ما این کتابفروشی را پانزده سال است که باز کردهایم. فروشنده هم پدرم بود که سال گذشته از دنیا رفت. من پدرم هستم که دوباره زندگی میکنم. گفتم کتابها خیلی بیشتر بودند. گفت داریم جمع میکنیم. گفتم یعنی بعد از هجده سال؟ گفت بله. چندسالی به رمانهای زرد رو آوردیم شاید کسب و کارمان تکانی بخورد اما حالا همانها را هم نمیخرند. کتاب انصاری داشت برای همیشه میبست. بعد از هجده یا پانزده سال. شیشهی بزرگ مغازه برق نمیزد. پلاکارد بزرگی هم سر درش زده بودند تا سرقفلیاش را واگذار کنند. خب دیگر. دنیا عوض شده. خیلیها دارند در دنیای دیجیتال زمین میخرند. پولها هم دیجیتالی شده. کتابها هم. همهچیز یکجور دیگر شده. کسی نمیتواند در برابر این تغییرات بایستد. فروشگاههای بزرگ، شهر کتابها، مالها، آشغالفروشهای زنجیرهای و دیوایسها همهچیز را تغییر دادهاند. کاری هم نمیشود کرد. ما یک زمانی زندگی کردیم و بد یا خوب گذشت. حالا نوبت دیگران است. آنها نمیدانند که خریدن کتاب زمستان اخوان در عصر زمستانی از کتابفروشی انصاری یعنی چه. ما هم نمیتوانیم روی قطعه زمینی در متاورس خانهای بسازیم. این چیزها مربوط به آینده است و آن چیزها مربوط به گذشته. برای اینکه آدم بتواند دوباره آن روزها را ببیند باید برود روی سیارهای دور بایستد و به تابش رشکبرانگیز دوران گذشته نگاهی بیاندازد. اینجا همهاش اکنون است و چیز نوبری برای ما ندارد. به درخشش ستارههای گذشته هم که حالا دور و تاریکاند نمیتوان دل بست. ما را نوجوانیِ شورانگیز فریفت. مشتمان را برایش باز کردیم و سایههای هولانگیز سراغمان آمدند. درست مثل تعقیبکنندگانی که در «سایهی ترس» با عینکهای آفتابی و لبهای عبوس میآیند.