جانورانی که خورده بودم یکییکی بیدار شدند. نیمههای شب از درد به خودم پیچیدم. توی سینهام، توی سرم میزدند. نفسم بالا نمیآمد. برخاستم و به آشپزخانه رفتم و شیر آب را پیدا کردم. وجودم باغ وحشی شد. یکی کشتی شدم که نوح مسافرانش را از دشتها و جنگلها آورده بود. گاوها ماغ میکشیدند، پرندهها میخواندند، برههای بیزبان مادرشان را صدا میزدند. ناگهان یادم آمد که یک بار در روزهای آخر اسفند در قصرالدشت نشسته بودم و به احوال مرغهایی گریه میکردم که مردی توی قفس میفروخت. جوری چپانده بودشان توی قفس که سر و تهشان معلوم نبود. هر مرغی که از قفس آزاد میشد، یک چکه آب توی دهانش میریخت. بعد بالهایش را زیر چکمه میگذاشت. با یکدست سرش را نگه میداشت و با آن یکی کارد را زیر گلویش میکشید. مرغ دست و پا میزد و ادامهی فریادهایش با فشار خون از گلویش میپاشید. وقتی مرد دستش را توی قفس میکرد، مرغها تقلا میکردند. خودشان را زیر پر و بال هم پنهان میکردند. هرکدام میخواستند آخرین نفر باشند. مرد خندید. به چندنفر دیگر هم گفت بیایند من را تماشا کنند. یکیشان سیگاری روشن کرد. گفت سر به سرش نگذارید. این دیوانه است. توی جا نشستم و به خودم شک کردم که این چیزها چرا یادم میآید. به خودم گفتم راستیراستی داری دیوانه میشوی. حیف. چه زود. در سی و هشتسالهگی. گلپسر زندگی همینجوری است. آدم بیهوا اسقاط میشود. اما دیوانهگی از همهاش بدتر است. دیدم حتا بلدرچین هم خوردهام. کفتر، مارماهی، خرچنگ. هیچ گوسفندی را هم امان ندادهام. هر جانوری که دو چشم و یک دهان و یک کله دارد. هر خزنده یا چرندهای که توی بشقاب گذاشتهاند من نمک پاشیدهام و قورتش دادهام. سلولها و کربن بدنش را کشیدهام تو. خونش را مکیدهام. فرصت ندادهام با بچهها یا مادرش خداحافظی کند. به خودم گفتم عجب جانوری هستی. راستی آن برههای پلشکسته. همانها که توی حصاری انتظار میکشیدند. آنهای دیگر که نباید راه میرفتند تا مبادا گوشتشان سفت بشود و از مزه بیفتد. رفتم توی بالکن تا هوایی به کلهام بخورد. به خودم گفتم پس دیوانهگی همین است. از همینجا هم میتواند شروع بشود. از زاریِ بیامان برهای، اینجا در اعماق جنگلهای سینهام. چه زود. مگر نگفتهاند این مرضها، مرضهای نوجوانی است؟ چه دیر. پس کجا میرود این رمهی بیپایان هراس در رگهایم؟ چه سُم میکوبند بر دشتها و چمنزارها، چه هیاهو میکنند چرندگان. بعد دیدم آسمان هم زرد است. همینجوری. چنان زرد که انگار جُلی از گریه بر بدنش کشیدهاند. مردم خواب هفت پادشاه میبینند. خورشید جعلی گلخانه هم در آسمان نیمهشب میدرخشد.