دیروز، بیست و هفتم اردیبهشت چهارصد و دو، با خبر مرگ حامد عرفان از خواب بیدار شدم. سعید خبر را داد که تا یادم میآید همیشه خبرهایش فاجعهآمیز بوده است. بسیار دلگیر شدم و وقتی به ایوان رفتم دیدم راستی دیگر باد نمیآید. و گویا بهار تخمهای مرگبارش را گذاشته و حالا موسم بدرود است. حامد را یک بار در خانهی ایرج ضیایی دیدم. چندنفری به عیادت او آمده بودند که سخت بیمار بود و میگفتند رفتنی است. خودم هم اتفاقی آنجا بودم و نه آنها را تا به حال دیده بودم و نه حرفی داشتم که با آنها بزنم. باری. او ماند و حامد که به دیدارش آمده بود رفت. خانم خبرنگاری هم که آنجا بود عکسی از ما برداشت که زیر نور لامپ همه بد افتادهایم و من بیش از اندازه یغور و بیمعنی مثل معلمهای ریاضی. همان لبخند الکی را هم که بلدم میزنم. حامد هم همان لبخند و برق چشمها را دارد که در باقی عکسهایش. از خانهی ضیایی بیرون زدیم و قدمزنان در خیابانهای تاریک تا سر آزادی با هم آمدیم و بعد هرکس رفت که خودش را به خانهاش برساند. آن جمع را دیگر ندیدم اما دورادور نوشتههاشان را میخواندم و کتابهای حامد را هم میدیدم. کتابی که از نامههای ویتگنشتاین ترجمه کرده بود چون آلمانی میدانست و آن یکی گزیدهی شعرهایی از شاعران آلمانی. او رفت و ما هم بهنوبت در پی او روان میشویم که این رسم زیستن است و از آن گزیری نیست. یادش گرامی باد.