ترجمه, داستان
فرانتس کافکا ترجمهی محسن توحیدیان سرد و سخت بودم، پلی بودم، روی پرتگاهی دراز کشیده بودم. از یکسو با انگشتهای پا و از آنسو با دستهایم خودم را توی خاکِ رو به ویرانی نگه داشته بودم. لتههای کُتم در دو سوی بدنم تکان میخوردند. آن پایینها، جریان یخزدهای از قزلآلا میگذشت. هیچ دیاری گذرش به … بیشتر بخوانید “پل” »