ترجمه, داستان
فرانتس کافکا ▪️ ترجمهی محسن توحیدیان ▪️ سرد و سخت بودم، پلی بودم، روی پرتگاهی دراز کشیده بودم. از یکسو با انگشتهای پا و از آنسو با دستهایم خودم را توی خاکِ رو به ویرانی نگه داشته بودم. لتههای کُتم در دو سوی بدنم تکان میخوردند. آن پایینها، جریان یخزدهای از قزلآلا میگذشت. هیچ دیاری … بیشتر بخوانید “پل” »