داستان
محسن توحیدیان ▪️ ▪️«اینور بین ما، یعنی توی مردم ولوله بود، آنور وسط کوچه زنه داشت برای خودش یواشیواش زبان میزد به نمک. بعد سرش را بلند کرد. انگار یکهو چیزی یادش آمده باشد. با چشمهاش بین جمعیت گشت. نمیدانم دنبال چی میگشت. بعد با سر اشاره کرد که بیا! گفتم من؟ گفت بیا! یکی … بیشتر بخوانید “نگاهی به داستان برج کورش اسدی” »