سگ سعید میخواست شلوارم را در بیاورد. از همان اول سر دشمنی داشت. ندیده و نشناخته. نمیدانم چجور فهمیده بود من آدم بدی هستم. نگذاشت چهار کلمه حرف بزنیم و من مثل آدم ازدواج سعید و زنش را تبریک بگویم. نفهمیدم چجور تابلوها را برداشتم و زدم به چاک. خیال میکرد او را برای این خریدهاند تا مواظب تابلوها و کتابها باشد. سعید بغلش زد و گفت حرامزادهی پدرسوخته آرام باش. انتظار داشتم برخورد خشنتری بکند. بعد گفت هرکدام از تابلوها را میخواهی بردار. این کتابها هم مال تو. شربت را سر کشیدم و این پا و آن پا کردم. سگ خیال میکرد من آمدهام آنجا که زندگی زوج جوان را منهدم کنم یا جای او را بگیرم. خانهی بعدی هم که رفتم سگ داشتند. سگ سیاهی که یکریز واقواق میکرد. صاحبش برایمان شعر میخواند و او به زبان بیزبانی فحش خواهرمادر میداد. خلاصه یک روزِ سگیِ متوسط در اهواز بود و نشان میداد اگر زودتر یکجایی خودم را گم و گور نکنم، یک سگ اهوازی و گرمادیده ترتیبم را میدهد. در کل سگی نیست که از من خوشش بیاید. چرا، یک ژرمن شپرد غولپیکر بود که اولش با هم رابطهی بدی نداشتیم اما بعد که خودمانی شد، پاچهی شلوارم را گرفت. یکی دیگر هم بود به اسم تامی که هنوز شیر میخورد و یکی دو ماهی مانده بود بفهمد من چجور آدمی هستم. چون مادر نداشت روی پاهایم دراز میکشید و توقع داشت شکمش را ماساژ بدهم. دست آخر صاحبش او را برد یک جایی بیرون شهر گردنش را با طناب به درخت فندق بست و آمد. یکی دیگر هم بود به اسم لاگی، از آن کین کورسوهای درنده که سگ بدی نبود اما بازیکردنش جوری بود که آدم را خونین و مالین میکرد. از اهواز به شوشتر رفتیم و چند روزی ماندیم. رمضان خیابانها و زندگی را تعطیل کرده بود. بستنیفروشهای ملاثانی را هم کلهپا کرده بود. بخشنامهای از بالا آمده بود که مغازههای شلوغ را ببندند اما مثل سالهای پیش نبود که اگر کسی توی خیابان سیگار میکشید یا چیزی میخورد میبردند چوب به آستینش میکردند. مامورها دیگر حوصله نداشتند دنبال کسی راه بیفتند و مواظب باشند کسی انگشت به فلان جایش نکند. سابق ممکن بود بگیرند و بلایی سر آدم بیاورند چون آنوقتها خودشان کم و بیش باورهایی داشتند. از شوشتر به گتوند و از آنجا به ترکالکی رفتیم. یک روز هم رفتیم روی یکی از تپههای دشت عقیلی و من آوازی در مایههای ابوعطا خواندم. کسی هم به یکورش نبود من چی میخوانم. باد هم میآمد. دشت که از کوهپایه میگریخت، خودش را به افقهای خطی و مبهم تسلیم میکرد و پایینتر داشتند سه نفر را که شب قبلش در تصادف مرده بودند چال میکردند. چپی میزد و غمی سراسر بختیاری توی کوهستان میپیچید. یک شب هم در یک مهمانی وکیلی گفت که سالها پیش خدایی به اسم غرابات را در زندان سپیدار اهواز دار زدهاند و او وکیل یا نمیدانم چی او بوده. غرابات اولش گفته امام زمان است بعد که مردم باور کردهاند گفته ببخشید من کمی شکستهنفسی کردم، من خود خدا هستم. فیلمش را هم نشانم داد که در روز تولدش مردم به او سجده میکردند. خلاصه از آن خداپیغمبرهای بدشانس. بعد یکی دیگر در همان مهمانی تعریف کرد که چجور پسرش را که داشته در رودخانه غرق میشده نجات داده. پسر را آب میبرد و پدر مثل نهنگ خودش را توی رودخانه میاندازد. البته نجاتدادن آدمها به این سادگی نیست. وقتی میخواهی کسی را نجات بدهی او تمام زورش را میزند تا تو را پایین بکشد. زندگی اینجوری است. به همین خاطر است که آدم باید گورش را گم کند برود جایی زندگی کند که هیچ آدمیزادی نباشد. اگر کسی را هم خواست نجات بدهد، از پشت گردنش را بگیرد. همانجور که گربهها تولههاشان را میگیرند. اما بهار خوزستان به نهایت رسیده بود و چشمهها میجوشیدند و از هرسو گل و پروانه و پرنده بود که میریخت. از بس باران باریده بود روی صخرههای زاگرس هم سبز بود و کُنارها از زور خوشی و چیزهای مهمتر میدرخشیدند. البته گفتند تمام این سرگرمیها تا آخر فروردین است و از اردیبهشت به بعد همهجا میسوزد و دیگر نمیتوانی مثل یک آدم متمدن زیر سایهی کُنار بنشینی و برایت چایی بیاورند. من این چیزها را میدانستم اما هربار به خوزستان میرفتم، دوباره به من یادآوری میکردند. شاید فکر میکردند مشکل حافظه یا پارکینسون دارم. یا حرف تازهای برای گفتن نداشتند. بعد که همهی خانهها را گشتیم و همان آدمهای تکراری را برای صدمینبار دیدیم، به تهران برگشتیم. خانه را دزد نزده بود اما یکی دوتا از گلها خشکیده بودند. یک سوسک مرده هم توی بالکن افتاده بود و آسمان را تماشا میکرد.
چرا انقدر خوب می نویسید؟👌🏻🤦🏼♀️