یادداشت
در باغ ماهان لطيفهها رانديم. شب با سوسوی داغ گيلاسها از لابهلای شاخهها میگذشت. ماهِ تمام بر جوانی ما كمان میكشيد. سيگارها به ديوارهی تاريكی بوسه میزدند، مرغ حق با چشمانِ پرسان، خطهای مهيب آتش را تو میكشيد، به چينه و سرنوشت بدل میكرد. همهچيز در نهايت سرخوشی و گستردگی بود و مرگ در مزرعهی … بیشتر بخوانید “در باغِ ماهان” »