ترجمهی محسن توحیدیان ▪️
تد کوزر، شاعر امریکایی، زادهی ۲۵ آوریل ۱۹۳۹، از شاعران سرشناس در رنسانس شعری غرب میانه است. دفتر شعرش، «دلخوشیها و سایهها» در سال ۲۰۰۵ جایزهی پولیتزر گرفت و آخرین کتابش «رکاب سرخ» در سال ۲۰۲۰ منتشر شده است.
سوگواران
پس از خاکسپاری، سوگواران گرد میآیند
به زیر افراهای زمزمهگر حیاط کلیسا
و بهآهستگی سخن میگویند
چون دستهای از برگها.
در سایه، دکمهآستینهای پیراهنهایسفید و سینهریزها میدرخشند:
روشناییها در سبزِ ژرفِ آب.
آنها در این بعدازظهر برای بدرود آمدند
اما اکنون درود و درود میگویند
بهاشتیاق در چهرهی هم مینگرند
بیشتاب در وانهادن دستان یکدیگر.
در ژانویه
تنها یک سلول روشن است در کندوی یخبستهی شب
یا چنین به چشم میآید:
این کافهی ویتنامی، با نور چرب و چیلیاش،
و بویی که شکلی شبیه گل دارد.
قاهقاه خنده و گفتگو و تیکتیکِ چاپاستیک.
آنسوی شیشه، شهر زمستانی با صدای کِریککِریک
چنان یکی پل چوبی باستانی.
بادی عظیم بر ما میوزد
پنجره هرانداره بزرگتر، لرزانتر.
کلاه نو
مخملِ کبریتیِ قهوهای
گوشبندهایش بالا گره خوردهاند
اندازهی همان کلاهی که بهجوانی خرید
اما در هشتاد و ششسالگی،
کله یک هوا کوچکتر است؛
موها نازک و نازکتر شدهاند
گوشت کمتری زیر پوست سر است
و درونش هم چندان آرزویی نیست
از زیر لبهی کلاه، چشمهایش را تنگ میکند
چنان که گویی دنیا بسیار دورتر است
و هنگامی که کلاه را بالا میدهد
تا سرش را برای گفتگویی بالا کند،
چنان وارفته بهچشم میآید
که گمان میبری یکی از آنها را باد میبرد؛
او یا کلاه.
بامدادی بارانی
زنی جوان روی صندلی چرخدار
بارانی سیاهی پوشیده است، خیس از باران
و از میان صبح خودش را به پیش میراند
دیدهاید پیانو نوازها گاهی چگونه خم میشوند
برای فشردن کلاویهها؟
دستهاشان را بالا میبرند، پس میکشند برای سکون
و دوباره خم میشوند برای نواختن
چنان که گویی آکوردها رنگ میبازند.
چنین است که زن چرخها را مینوازد
و انگشتان بلند سفیدش را بالا میبرد
روی هوا شناور میگذاردشان،
و پس از آن دوباره خمیده میشود برای نواختن
چنان که گویی صندلی کند میشود و به سکوت میرسد.
چنان که او بهمهارت مینوازد آکوردهای این آهنگ دشوار را
که خود در آن استاد است،
چهرهی نمدار او زیباست در این شور
به هنگامی که باد، برگههای باران را ورق میزند.
مرغ سحر
هنوز تاریک است
و باران سخت میبارد
در بامداد سردی از ماه می
با اینهمه آن بیرون،
مرغ سحر میخواند
سرمست میخواند
نغمههایِ ترش و شیرینِ قرقرهیِ چوبیاش را
شادمان به چشم میآید
ازیرا که به او کاری دادهاند؛
نغمه به نغمه بالا کشیدن از تاریکی
دلو سنگین سپیده را
و ما را مجال دادن تا بنوشیم.