آتشِ زیرِ پوست
از عشق نگویم وُ دستهایم در جیب پوست بیندازد وُ زبانم در دهان پوست بیندازد وُ من پوست…
و «من»ی دیگر بردارم از درونم وُ پوستی نو بپوشم وُ بعد بگویم وُ بنویسم که:
اینچه از جهان میبینم کو که نمیبینم؟!
لعنت به چشمهای من!
لعنت به قلبِ من که هنوز برای چیزهایی میتپد که دیگر زمانش نیست!
: این غروب دیگر شاعرانه نیست برادر!
و این مناظر از آنچه در خیالِ تو زنده میکند خالیست
سر از دست برمیداری، پُک به سیگار میزنی، به آسمان نگاه میکنی
: دودیست
ابر دودیست
ماه دودیست
دود دود را میپوشاند وُ تنها دود
چشم که باریک میکنی
پوست میاندازد و میسوزد
جنگل میسوزد، خیابان میسوزد، بیابان میسوزد، دریا میسوزد، آسمان میسوزد، انسان میسوزد، باران میسوزد…
جهنم است که میبارد!
و پوست میاندازد قلب
میآیی دوست بداری اما دوست پوست میاندازد وُ در جِلدِ دیگری میرود که بعید است!
بعد میبینی اصلاً بعید نبوده!
با قلبت نگاه کرده بودی
کافیست با چشمهای جدیدت نگاه کنی به جهان وُ بیدار
انگار رنگها دیگرند:
طلاییِ خورشید «خاکستری»ست، نقرهایِ ماه «خاکستری»ست، آبیِ آسمان «خاکستری»ست، سرسبزیِ جنگل «خاکستری»ست، سرخیِ زبان «خاکستری»ست، «خاکستری» فقط!
خاکستر است که پوستِ رنگها را پوشانده
و جهان منقلِ آتش است
و دهان منقلِ آتش است
عشق «دیگرانگی» میکند
تا زبان پوست بیندازد
و پوست میاندازد شعر
ماری که از غلاف درمیآید و اوّل زبانِ مرا میبوسد!
▪️▪️▪️▪️▪️▪️
جورِ دیگرِ دلتنگی
من برای تو طور دیگری دلتنگم
دیر نیست از من وقتهایی
که شانههای توانایی داشتم
و میتوانستم
در آن غروبهای خونینتری را تاب بیاورم
غمهای قابلِ گفتن بیکه زنگولهای در باد در صدایم بلرزد
نگفتنِ اندوههای قابل گفتن
حتا با چشمها؛
در سکوت، زیرِ سه تابوت رفتن در یک روز
و نگفتنِ این با کس که دو خواهرم بودند و یک برادرشان
حالا ولی دلم شیشهای کاغذیست
به تلنگری از واژهای پرت شکسته و پارهست!
چشمهایم را ببین چه کردهای با من!
منی که زمانی تنها اویی را دوست میداشتم که دوستم داشت
حال با کدام رو بگویم که جهان از هرسو تنگ گرفته وُ من اما در این میان تنها دلتنگ کسی هستم که فقط خاطرهاش گرم است!
[وقتی که برادرانم گرسنه وُ صاعقهاند
که خواهران من گرسنه وُ رعدند
که مادران گرسنه وُ ابرند
که پدران گرسنه وُ شرمند
که شهر طوفانِ آتش است
که قلاده از گزمه گشودهاند
که کفتاران کف بر دهانِ هار دارند
که گلّهی گلوله بیچوپان…
که خونِ خیابان “شعر” است
وُ نان از دهانِ وامانده جامانده
دلتنگی، برای او که از تو عبوری سرد کرده
از کجای قصه میآید؟! ای “این شعر” در من بمیر!].
عَشَقه در مشت میفشرم
گزنه در مشت
دستهایم را ببین چه کردهام با من!
▪️▪️▪️▪️▪️▪️
با بادِ بینفس
با نفسهای تُندپا وُ
سینهی برهنه وُ
چهرهی پُرخراش
در عبور از سوزنیهای کاج…
چه بیخبر خوش آمده!
جز صفا چه آورده؟!
– و زِندهباد باد بادِ وَزَنده
بر گیسوی بید وُ مجنون
(خویشانِ منند ایشان
گیسو گره زده با لیلی) –
چه دمیده که بر شاخه تاب میخورد
سینهبندِ لیلالا؟!
دو لیموی مکیده، بیتاب در دو کاسهی ناتراز
همچون روانِ درخت، پریشان
«آشفتهباد» با «صدای دویده»
سینهسوز
برگی سوی من آورد زرد
برگی سبز از بید، لرزان، چون عمر، بر آبِ روان بود
خواندمش… آوازِ سردِ قناری
بر برگان، رگبرگهای درد
و فصل به رنگ وُ بوی لیموییِ پاییز بود
صدای زخماگین
از میان خرسنگها
فرسنگها خزیده
برخورده به دیوارِ یک صفت…
سرِ شکستهی لیلاباد
بر شاخهی بید…
بر شانهی لرزندهی مجنون بود