(۱)
چهار چیز از من برای تو میماند
سالی که تو را دیدم
روزی که تو را بوسیدم
خانهای که مرا در آن پناه دادی
و بارانی که اگر بر گور من ببارد
مال توست
و اگر بر آدمهای زنده ببارد
از روی عادت است
از من چهار چیز برای تو میماند
تعبیر تو،
از این چهار کیهان چیست؟
کدامیک دیرتر میپاید؟
اگر چیزی برای تصاحب وجود ندارد
پس دوستم نداشتهای
اشکهای تو هنوز مانده
تا مرا دوباره به دنیا بیاورند
_ سپس دستت را از روی شانهام بردار
و بگو
به عکسها نمیشود اعتماد کرد_
از من چهار چیز به جا مانده
افسوس تو میهمان هیچکدام نیستی
که هم مثل تیغ برندهاند
و هم چهار رقاصهاند
که با تو خواهند رقصید
آنها در کنار تواند
در ساعات بیداری و خواب
و تو مشغول زندگی هستی
با چهار آهنگ شاد و غمگین که من مینوازم
تو فراموشم میکنی
چون توانِ نگهداریِ چیزهایی را که
مانده نداری
جز تختی که گور من است- در دنیای تو-
از من چهار چیز به یادت میماند
چون حکایتهای آخرین بازماندهی جنگ
که نه کسی را میکُشد
و نه کسی را زنده میکُند
▪️▪️▪️▪️▪️▪️
(۲)
تو باید برگردی به روی شاخهها
و خوشههای گرم امسال را برقصانی
چون جام نوعروسان
و من قسم میخورم آن لحظه
چشم برندارم
از تصویری که ادیسه و هومر آن را دردناک پنداشته اند
من به زرتشت، آبزیان و شاعران فرتوت هندی گوش داده ام
به هذیانی که آن زن در شب تاراج شیراز گفت
شهر در جشن و سرور است
و من لباس عزا به تن دارم
ناودانها شروع به خواندن کرده اند;
وای اگر تقصیر من باشد!
ناگهان زنان آمدند
مثل طاووس.ها به شب اضافه شدند
مثل آتشها جرقه زدند;
تنهایی عشوه میریزد
زنها آمدند
این را حافظ میگوید که جان تازه گرفته
من ابروان سفیدش را میبینم
راز جامش را که تا ستارههای تنهامانده را در آن میبینی
و بیکفش و بیپیراهن
لبهای قرمز میخانهها را نشان میدهد
بعد، صورت معشوق چشم آبیاش را ورنداز میکند
بعد، هیولایی از عشقش بیرون میآورد;
تا تنهایش بگذارد!
بر آبها
بر آتش
بر کاغذها
مینویسد
عشق، گره کوچک است
نه با دست ها که با لبها
نه با پاها که با قلبها
و نوری که از پنجرهی اتاق زل زده
باز میشود
دنبال چه میگردی؟
دنبال چه میگردی؟
وقتی در ژرفای آب
علت مرگ آب را نمییابی
▪️▪️▪️▪️▪️▪️
(۳)
صدایی که;
در شکار گوزن
در جنگل برمی خیزد
شبیه صدای عاشقان است
می بینی دهان ندارم؟
دهانم رفته است
فکر می کنی حتی
به اینکه زمین رفته است
وقتی قویی سپید بودی
به دریا زدی
دست دراز کردی تا کلمات آب را بگیری
کلمه ای که صورت ندارد،
و آبی ست
خواستم دست بر قسمت سفید نامه بگذارم… تا دوستت دارم زنی ست که از کلمات ساخته می شود.
دیدم در دام عکس ها، خاطرات و شبی نیش-دارم
که مرا از “روز پله ها” دور می کرد
(باد’ بیرون از ‘در)…. مانده بودم
بادی خلاف عادت و تن پرور
همه چیز را آفریدم
جز زبان “تو” را
چگونه می توان سرود
وقتی دوشیزگان با وقار غمگینند
حقیقت است که عکس ها
جهان را ساکت و آرام می خواهند
اگر تو نبودی
عکس ها مرده بودند
و تابوت ها مثل طاووس های عرق آلود، توهین می کردند
به روزی که آواز بی رمق
پشت زنی می رفت که (باد سرخ استخوان ها بود کاش!)
می بینی؟
عشق هم مثل خرده شیشه ها
می تواند به سخره بگیرد رفتن را
خود را
تو را
مرا و پاها را
به بیرون از من پرت کند!
مهربان باش و
خون نریز!
زن، رفته است
زن، می رود
زن، خواهد رفت
می خواهم دست از دهان بردارم
می بینم دهانم رفته است