شاعر و فیلمنامهنویس بزرگ فرانسوی، ژاک پرهور هرگز خودش را شاعر یا فیلمنامهنویس معرفی نکرد. او خودش را صنعتگری میدانست که کارش سرگرمکردن مخاطب است. پرهور فیلمنامههای زیادی نوشت اما شهرت او بیشتر بهخاطر شاهکار «جنایت آقای لانژ» ساختهی ژان رنوار و سه شاهکار «بچههای بهشت»، «روز میدمد» و «بندر مهآلود» ساختهی مارسل کارنه است. پرهور درست پس از آغاز قرن بیستم در۴ فوریهی ۱۹۰۰ بهدنیا آمد و کم و بیش تا پایان آن زندگی کرد. او در طول ۷۷سال زندگیاش به شخصیتی اصلی در چندین جنبش هنری فرانسوی بدل شد: نخست در سوررئالیسم. با کسانی چون مارسل دوشان دوست شد و با پیشگامان آن مکتب همکاری کرد. پس از آن در سینما، نوشتن فیلمنامه برای کارگردانان بزرگ فرانسوی چون ژان رنوار و مارسل کارنه را آغاز کرد و دست آخر در موسیقی عامهپسند فرانسه، بسیاری از شعرهای او را خوانندگانی چون ایو مونتان و سرژ گینزبورگ اجرا کردند.
ماه: فروردین 1402
محسن توحیدیان ▪️ مالیخولیای مقاومت در هر اقتباسی به چیزی دیگر بدل میشود. این کتاب، و فیلم هارمونیهای ورکمایستر ساختهی بلا تار، هردو سازههایی دیگرگون از وحشت مرموز فروپاشی ساختارهای سیاسیاند. بلا تار آخرزمان جاری در کتاب کراسناهورکایی را که هجوم کند و پیوستهی کلمات گریزان از بند جملههاست، با حملهی خونسردانهی مردم به سازههای … بیشتر بخوانید “مالیخولیای مقاومت” »
یانیس ریتسوس ▪️ ترجمهی محمدعلی سپانلو ▪️ مردی واقعن شگرف، با نگاهی دیگرسان و رفتاری دیگرسان در بدنش (به یقین میدانستیم) نه خیالها نه تصویرها بلکه اشیا را بر هم انباشته بود کوهستانهای پوشیده از کاج، تپهای در سه ردیف، درختان زیتون در دامنهاش اسبی سرخ، پلههای کندهشده در دل صخره که راه میبرد بهسوی … بیشتر بخوانید “یک مرد” »
علی شادکام ▪️ (دربارهی کتاب نام آن گلها عدم بود) ▪️ هفت داستان کوتاه از محسن توحیدیان. داستانها در محوریت معنایی پیوستگی دارند، مرگ یا به تعبیر مولف: «غیاب»، اما هرکدام از داستانها در عین استقلالی که دارند، تفاوتهایی هم دارند. همانقدر که شباهتهایی، بیآنکه همدیگر را تکرار کنند. نثر پخته و متشخصی که در … بیشتر بخوانید “جدال میان دانستن و تعلیق” »
شعرهایی از تد کوزر ▪️ ترجمهی محسن توحیدیان ▪️ زنی نابینا سرش را بالا گرفته بود به سمت بارانی از نور و خندیده بود نور بر پیشانیاش چکیده بود در چشمهایش دویده بود بر یقهی بالاپوشش و خیسانده بود سفیدی بالای سینههایش را کفشهای قهوهایاش نور را پاشانده بود لحظه، چون واگن سیرکی بود … بیشتر بخوانید “ما را دشتها نادیده میگیرند” »